(کورانوسوکه)
-بهتره برم به بقیه بگم که قبول کرده
کنمیتسو:چی شد قبول کرد؟
-اره گفت میتونیم فردا بریم اما من گفتم به سرباز نیاز ندارم خب اینم از باهوشیه منه!!
اوتاری:خـــــــــــــــــــاک به سرت کنن عالــــــــــــم
-ایی واس چی؟ما خودمون تنها میتونیم بریم!
ریوما:برای اولین بار حق باتویه
کنمیتسو:اره منم موافقم
اوتاری:
ریوما:ما به کمک کسی نیاز نداریم خودمون میتونیم کارمونو انجام بدیم
راوی
تزوکا در حالی که به این شکل بود
دستور داد:
کنمیتسو:حالا وسایل سفرو اماده کنید ما برای رفتن به این سفر به جیز های زیادی نیاز داریم درضمن ما در سفر............(بماند)
-اهان پس من وسایلارو اماده میکنم
اوتاری:من شمشیرا رو میگیرم
....................................................................
شاهزاده ها
نُریما)
بعد از قبول کردن درخواست گارابا ما شاهزاده ها تصمیم میگیریم جنگیدن یاد بگیریم اما باید مواضب بال هایمان باشیم!
گارابا به ما جنگیدنو پس از مدتی یاد میده و ما هم یاد میگیریم
رویا:خیلی خوشحالم که درخواستمو قبول کردی نُریما جان
-اوف توهم فقط به خاطر تو ها!!
رویا:اوف باشه
بال هاشو تکون میده وبه سمت قصر امپراتور میره
رفتم تو باغ (حریم مرلی) نشستم
مرلیا:باز تو تو باغ من اومدی!
-چیزی ازت که کم نمیشه؟توهم!
مرلیا:چرا کم میشه زیباترین باغ تو دنیاست
-چه وضعیت سختیه !
مرلیا:اره این امپراتور ما خیلی سخت میگره میدونی من میخوام فرار کنم از اینجا
-فراار؟ما نمیتونیم فرار کنیم درک کن
مرلیا:درسته ملکه ی قبلیمون که میخواست فرار کنه کشتش اون بدجنسه ولی دیگه الان برام فرقی نمیکنه که بمیرم یا نمیرم فقط میخوام از اینجا برم
-میدونی روحیه ی قویه تو بهم ارامش میده بیا سعی کنیم بریم ما که بال داریم البته اگه اونارو از دست بدیم دیگه پروانه نیستیم
مرلیا:تو خوب میدونی اگه ما نزدیک دروازه بریم کشته میشیم پس من میگم لباس سربازارو بپوشیمو فرار کنیم
رویا:کجا حالا؟
-اِ تو؟رویااااا؟
رویا:خب اگه شما میخواین برین ما هم میایم
مرلیا:ماهم؟؟؟؟
رویا:اره
ناکاما:نامردا
میساکی:ما اینجا بلوطیم؟
-همتون که اینجایین!
رویا:ماهم میایم
ما شروع کردیم تقریبا 3 روز طول کشید
ولی من شک کرده بودم که گارابا فهمیده بود از این موضوع چون اون فرمانده ی محافظانه ولی اون توجهی نمیکرد
چون اون فقط بیشتر به ما تا به مردای محافظ توجه میکرد
دیگه تقریبا کارامون تموم شد و قرار بود شب فرار کنیم تا اینکه لحظه ای که میخواستیم شروع کنیم ...................
خب بمونین تو خماری واسه قسمت بعد باید نظر بدید وگرنه خبری از رمان نیست هاها واس قسمت بعد:33 تا نظر
نظرات شما عزیزان:

پاسخ:فدات شم عزیزم
پاسخ:نه عزیزم ناراحت نباش ایشالاه تو ازمون قبول شی اخه قبلا یه مدتی نبودی فکر کردم یه اتفاقی برات افتاده برایه تو افتاده عزیزم منم بخاطر تو سعی میکنم زورمانو بیشتر بنویسم تو هم سلامت باشی سرمم درد نگرفت0__0فقط خیالم راحت شد سالمی

پاسخ:روشنا دلم. برات تنگیده بود خب اعلام وجود کن عزیزم مرسی اگه وقت کنم قسمت بعدشو میزارم

یه نگاه به تعداد نظراتش داشته باش
یه نگاه هم به اندازه نوشتنم
پاسخ:باشه

و ارزش نوشته هاتو بدونن
پاسخ:اهان حرف حجرف تو

پاسخ:اهان باشه

پاسخ:خب بعد

پاسخ:کدومو

پاسخ:بوگو

پاسخ:فدات

پاسخ:مرسییی

























پاسخ:شروعع شد میزارم بابا
پاسخ:سلاوم میسا چان برگشتی ممنون

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:مـــــــاچچ

.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:فدات عزیزم

پاسخ:فدااااااااااااااات

پاسخ:مرسی اجـــــــی

پاسخ:خب دیگه